کد مطلب:315252 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:199

اگر نجاتم ندهی نزد جدت پیامبر از شما شکایت می کنم
حضرت آیت الله حاج شیخ علی قزوینی در شرح حال خود می نویسد:

وقتی دروس مقدماتی را تا سطح، در قم خواندم، عازم نجف اشرف شدم و چون مشمول قانون سربازی بودم و به من گذرنامه نمی دادند. مجبور شدم بدون گذرنامه و به صورت قاچاق به نجف بروم. از تهران تا قصر شیرین را با ماشین رفتم و از آنجا به خسروی رفتم به شخص قاچاق بری - كه چند تن از اهالی خراسان با او قرار گذاشته بودند كه آنها را به كاظمین برساند - برخورد نمودم و به آنها ملحق شدم.

وقتی به اندازه چهار كیلومتر از مسیر را طی كردیم، شخص قاچاق بر، رو به من كرد و گفت: این ها نفری پنجاه تومان به من داده اند، شما هم پنجاه تومان بدهید.

من سی و پنج تومان بیشتر نداشتم، به همین جهت ناراحت شد و مرا با خود



[ صفحه 497]



نبرد و گفت: از ما دور شو.

من همان جا نشستم، تا آنها حدود 300 متر دور شدند، من نیز به دنبالشان حركت كردم. چون شب مهتابی بود، دورادور دنبال آنها می رفتم كه ناگاه متوجه شدم كسی با پرتاب سنگ مرا تهدید می كند، در نتیجه كاملا از آنها جدا شدم و از این طرف و آن طرف می رفتم تا شاید خود را به خانقین برسانم و گاهی از ترس و وحشت و تشنگی و گرسنگی می نشستم.

ناگاه به مأموران گشت برخورد كردم كه از طرف حكومت عراق بودند، مرا گرفتند و مجبور شدم 35 تومان را به آنها بدهم تا مرا به زندان نبرند و راه خانقین را به من نشان دهند.

نزدیك اذان صبح به قریه ای از قرای خانقین رسیدم كه نزدیك راه آهن خانقین بود و پلیس ها رفت و آمد داشتند، خودم را به جوی آبی در پشت قریه رساندم و چون هوا گرم بود و من كاملا تشنه بودم، آب خوردم، وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم و از علف اطراف جوی به جای غذا استفاده نمودم.

به هر حال، خود را با زحمت زیاد به خانقین رساندم، از پشت شهر وارد رودخانه ای شدم و از رودخانه گذشتم و خود را به بیابانی كه ماشین ها به بغداد و كاظمین می رفتند، رساندم و چون پول نداشتم، هیچ ماشینی مرا سوار نمی كرد، پاهایم در اثر پیاده روی زخمی و خون آلوده شده بود، به قریه ای رسیدم، اهالی آنجا به من ترحم كرده و برایم غذا آوردند و پذیرایی كردند.

بعد از استراحت، دوباره به راه افتادم، بعد از مدتی كه پیاده در راه بودم، نه به دهی رسیدم، نه به آب و غذایی، نزدیك غروب آفتاب در بیابان تیمم نموده و نماز ظهر و عصر را خواندم و وصیت نامه ی مختصری نوشتم كه در آن اسم خود و پدر مادر و نام شهرمان را نوشته بودم و این كه چه روزی از تهران حركت كردم.



[ صفحه 498]



سپس نماز مغرب و عشا را خواندم و عبای خود را پهن نموده، رو به قبله خوابیدم، هوا تاریك شد و صدای حیوانات زیادی را می شنیدم، به مرگ خود و این كه شب آخر عمر من است، یقین پیدا كردم.

به حضرت عباس علیه السلام متوسل شدم و با تمام حواس و ناراحتی عرض كردم: آقا! من روضه ی شما را زیاد خوانده ام، اگر امشب از خدا خواستی و مرا از این بیابان نجات دادی و جهت تكمیل تحصیلات به نجف رسیدم، تعهد می كنم در مواقع روضه خوانی، فضایل و مناقب شما و نیز مصیبات شما را بخوانم؛ ولی اگر مردم، روز قیامت نزد جدت پیامبر صلی الله علیه و آله از شما شكایت می كنم، چون عقیده ام این است كه می توانی از این بیابان نجاتم دهی، اما اگر مأموران حكومت مرا بگیرند و به ایران برگردانند، شغلم را روضه خوانی قرار می دهم، ولی اسمی از شما نمی آورم و با گریه شهادتین را گفتم و رو به قبله خوابیدم.

ناگاه دیدم ماشینی به طرف من می آید، تا بالای سرم آمد و ایستاد، بلند شدم، دیدم افسران عراقی از ماشین پیاده شدند و پرسیدند: اینجا در این بیابان چه می كنی؟

سرگذشت خود را به آنها گفتم، مرا سوار ماشین نمودند. پرسیدم: مرا به كجا می برید؟

گفتند: خانقین.

هر چه التماس كردم كه مرا برنگردانند.

گفتند: یا باید همین جا بمانی، یا با ما به خانقین بیایی.

چون نه غذایی داشتم و نه آبی، دیدم اگر بمانم هلاك می شوم، ناچار تسلیم شده و به خانقین رفتم. آنها مرا به شهربانی بردند، چون قدری از شب گذشته بود، مرا در حیاط شهربانی نگه داشتند، كمی كه گذشت چشمم به افسری افتاد كه



[ صفحه 499]



می خواست از شهربانی بیرون برود، خود را به او رساندم و سرگذشت خود را به او گفتم.

گفت: من شیعه هستم و خوب شد مرا دیدی.

افسر شیعه مرا از شهربانی آزاد كرد و به طرف مسجد شیعیان راهنمایی نمود - همان مسجدی كه آقای سید ابراهیم شبر در آنجا نماز جماعت می خواند - وارد مسجد شدم و چند نفر ایرانی را كه از مكه برگشته بودند، دیدم. آنها مشغول خوردن شام بودند. می خواستم در همان مسجد بخوابم، اما خادم مانع شد.

به هر حال یكی از ایرانیان پولی به من داد و با مشكلات زیادی آن شب را سپری نمودم. فردا بعد از نماز صبح به كنار خیابان آمدم، راننده ی ماشینی صدا می زد: بغداد و كاظمین با ربع دینار.

پیش او رفتم و گفتم: من پنج تومان دارم.

گفت: اشكال ندارد.

سوار شدم و با شداید زیاد موفق شدم به نجف اشرف برسم و از آیات اعظام مدت ها استفاده كنم. [1] .


[1] فضائل و مصيبات اهل بيت عليهم السلام ص 6.